جدول جو
جدول جو

معنی بی فهم - جستجوی لغت در جدول جو

بی فهم
(فَ)
مرکّب از: بی + فهم، بی دانش. بی علم. جاهل، گرانمایه. (ناظم الاطباء)، کالای بیش قیمت. (آنندراج)، رجوع به قیمت شود
لغت نامه دهخدا
بی فهم
جاهلٌ
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به عربی
بی فهم
Uncomprehending
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی فهم
incompréhensible
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی فهم
理解できない
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی فهم
unverständlich
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی فهم
незрозумілий
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی فهم
niezrozumiały
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی فهم
不理解的
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به چینی
بی فهم
incompreensível
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی فهم
incomprensibile
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی فهم
incomprensible
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی فهم
onbegrijpelijk
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به هلندی
بی فهم
이해할 수 없는
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به کره ای
بی فهم
ไม่เข้าใจ
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی فهم
tidak mengerti
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی فهم
अव्याख्यायित
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به هندی
بی فهم
לא מבין
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به عبری
بی فهم
بےفہم
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به اردو
بی فهم
অবোধ
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی فهم
asiyeelewa
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی فهم
непонимающий
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به روسی
بی فهم
anlayışsız
تصویری از بی فهم
تصویر بی فهم
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَ)
بی دانشی. (آنندراج). بی علمی. جهالت و کودنی. (ناظم الاطباء) ، در تداول عامه، بدون مشغله. فارغ: من هم تا یکشنبه بی کارم و به مرگ تو امیدوار، فارغ. آسوده.
- بی کار شدن، بی شغل شدن. بدون فعالیت ماندن.
- ، از کاری پرداختن. آسوده شدن. فراغت یافتن:
چو بی کار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا برنشست.
فردوسی.
- بی کار گشتن، از کار بازایستادن. از فعالیت بازایستادن. بی کار گردیدن. با بی کاری بسر بردن. عمر گذراندن در بی اشتغالی. بی حرفه و کار گردش کردن:
اگر شاه نوذر گرفتار گشت
نه گردون گردنده بی کار گشت.
فردوسی.
دگر گفت روز تو اندر گذشت
زبانت ز گفتار بی کارگشت.
فردوسی.
بخواب اندر است آنکه بی کار گشت.
فردوسی.
- ، فارغ شدن. آسوده شدن:
نویسنده چون خامه بی کار گشت
بیاراست قرطاس و اندرنوشت.
فردوسی.
چو از پرگار تن بی کار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد.
نظامی.
- ، بی نیازاز کار شدن:
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار
کنون کارگر شد که بی کار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.
فردوسی.
، معطل. عاطل. باطل. (یادداشت مؤلف). غیرمشغول به کار و باطل:
ز لشکر بسی نیز بی کار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود.
فردوسی.
نباید که بی کار باشد سپاه
نه آسوده ازرنج و تدبیر شاه.
اسدی.
هر که گوید که چرخ بی کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید ای پسر نه نیز شنود
هیچ گردنده ای که بی کار است.
ناصرخسرو.
مه دوهفته اگر چون رخ او بودی شب
پاسبانان همه بی کار بدندی به سه پاس.
سوزنی.
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجائیم و ملامتگر بی کار کجاست.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 15).
- بی کار ماندن، معطل و عاطل و بی کاره ماندن:
سوی گنج ایران درازست راه
تهیدست و بی کار ماند سپاه.
فردوسی.
، تنبل و کاهل. (ناظم الاطباء). کاهل. لانه. (فرهنگ اسدی). که کار نکند. صاحب حرفه ای که کار نکند. عاطل:
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بی کار خردی مساز.
فردوسی.
سپاهی و دهقان و بی کار شاه
چنان دان که هر سه ندارند راه.
فردوسی.
، بی کاره. بی ثمر. بی فایده. (ناظم الاطباء). مهمل. غیرآباد. ضایع. تباه:
کشاورزان را فرمود (انوشیروان) تا هیچ زمین را بی کار نمانند. (ترجمه طبری بلعمی).
به ستیش بایدکه خستو شوی
ز گفتار بی کار یکسو شوی.
فردوسی.
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
اگر چند بی کار و بی ارز بود.
فردوسی.
ز دریا براه الانان کشید
یکی مرز ویران بی کار دید.
فردوسی.
، بیهوده:
با سخن تو همه سخن ها ناقص
با هنر تو همه هنرها بی کار.
فرخی.
باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و بی کار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد (از گفتارمسعود به اعیان ری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 19).
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بی کار.
ناصرخسرو.
اگر زر بایدش بی کار باشد
و گر عاشق بود دشوار باشد.
نظامی.
بی کار بهیمه ای و کج طبع کسی
کو فرق میان زشت و زیبا نکند.
سعدی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بی کارند.
اوحدی.
- بی کار شدن، بی ثمر شدن. بی فایده شدن.
- ، به مجاز، کوتاه شدن:
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بی کار شد.
فردوسی.
- بی کار گشتن، مهمل گشتن. بی فایده شدن. مهمل ماندن. معطل ماندن:
ز پیری مگر گاو بی کار گشت
به چشم خداوند خود خوار گشت.
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بی کار گشت.
فردوسی.
- بی کار ماندن، معطل و مهمل ماندن:
بی کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست.
خاقانی.
، که خاصیت نداشته باشد. (از یادداشت مؤلف) :
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفکند از او هرچه بی کار بود.
فردوسی.
، آنکه لیاقت هیچ کاری را نداشته باشد. (ناظم الاطباء)، تهی. خالی. معطل. عاطل. (یادداشت مؤلف). فروگذاشته. بلامتصدی:
بچندین زمان تخت بی کار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
بسی بد که بی کار بد تخت شاه
نکرد اندرو هیچ کهتر نگاه.
فردوسی.
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی کار تاج و سریر.
فردوسی.
- بی کار شدن، تهی شدن. خالی شدن. معطل ماندن. عاطل ماندن:
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بی کار شد تخت شاهنشهی.
فردوسی.
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بی کار شد تخت شاهنشهان.
فردوسی.
تو گفتی بگوید همی بخت او
که بی کار خواهد شدن تخت او.
فردوسی.
بطاله، تعطل، بیکار شدن. (تاج المصادر بیهقی).
، مصاحب و همنشین، نابکار. (ناظم الاطباء)، آواره. اوباش، بی خانمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی حلم
تصویر بی حلم
بی حوصله، نابردبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرفهم
تصویر دیرفهم
کند ذهن، کودن، کند فهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طعم
تصویر بی طعم
بی مزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی فکر
تصویر بی فکر
بی اندیشه، لا ابالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی مهر
تصویر بی مهر
نا مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی نام
تصویر بی نام
گمنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی همت
تصویر بی همت
ناکوشا نااستوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بیم
تصویر بی بیم
آمن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شرم
تصویر بی شرم
وقیح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی رحم
تصویر بی رحم
سنگدل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی نظم
تصویر بی نظم
نابسامان
فرهنگ واژه فارسی سره